سلام
آنگاه که او بود، هدیه باران، شادابی و خوشحالی بود و امروز که نیست، باران هم بوی ستم میدهد.
او البته بودنش همیشگی است اما نگاهش همیشگی نیست.
نگاهش را در دستان خودمان نهاده بود اما نمیدانم چه شد که دیگر از کنارم رفت، آری نگاهش.
نمیدانم.
شگفتیام هر لحظه کرور کرور افزون میشود که هنگامه نگاهش چالهها و حتی چاههای زیستن، هموار میشود و در نبودن نگاهش، حتی راههای صاف و هموار برایمان دردناک و پرزحمت میشود.
کاش..
کاشهایم زیادند...
راستی! این اولین بار بود که در وبلاگم درددل نوشتم، خدا به خیر کند.
یاعلی